ناگفته های یک دلقک



مادر بودن حس قشنگیه که باید هر دختری تجربه اش کنه حتی اگر موقعیت ازدواج به هر دلیلی براش فراهم نشه ، من خودم تصمیم دارم که اگر ازدواج نکردم حتما سرپرستی یه بچه بی سرپرست رو قبول کنم میدونم شرایطش خیلی سخته ولی من تلاشمو میکنم که شرایطشو داشته باشم :)


امروز به طور اتفاقی دیدم بابام اینستا نصب کرده ، بعدش داشت تک تک عکس ها و فیلم ها رو باز میکرد و نگاه میکرد یعنی اصلا یه ذره هم رحم نمیکرد به اینترنت بیچاره D: ، میگم تازگی اینترنت خیلی زود تموم میشه.
هیچ وقت خانوادتونو با تکنولوژی آشنا نکنید وگرنه مصرف اینترنت به طرز وحشتناکی میره بالا و جالبه هیچ کدوم زیر بار نمیرن بابت مصرف بی رویه ، مامانم میگه بابات زیاد مصرف میکنه بابام میگه مامانت همش فیلم دانلود میکنه و این وسط منم که باید هر هفته اینترنت رو شارژ کنم :|

یهو دلم خواست راجب کارم بنویسم اینکه از کجا شروع کردم و کلا چی شد تا به امروز :)

من وقتی در استانه فارغ التحصیل شدن بودم با دوستم توی یه شرکت که البته بعدا فهمیدم که اصلا اون موقع شرکت نبود و ثبت نشده بود مشغول به کار شدم . این اقایی که در حال حاضر هم کارفرمای ما هست توی دانشگاه اگهی استخدام زده بود و دوستم این اگهی رو دیده بود ، حقیقتش من اون‌ زمان اصلا توی فکر کار نبودم تصورم این بود که باید بعد گرفتن مدرک توی آزمون های استخدامی مختلف شرکت کنم تا یه جایی استخدام و مشغول به کار بشم اما دوستم خیلی دنبال کار بود و هر جایی که برای مصاحبه میرفت منم باهاش می رفتم تا تنها نباشه تا اینکه بعد از مصاحبه ای که با کارفرمامون داشتیم توی مرکز رشد مشغول به کار شدیم یک اتاق در اختیارمون قرار داد با دوتا سیستم ، هنوز یادم نمیره با چه ذوقی اون اتاقو تمیز و روبه راه کردیم و چه حس خوبی داشتیم از اینکه هنوز درسمون تموم نشده مشغول به کار شدیم .
ما با حداقل حقوق شروع کردیم قطعا کمتر کسی برای حقوق ۲۰۰ هزار تومن حاضره که جایی مشغول به کار بشه اما اون زمان فقط کسب تجربه و رزومه برامون مهم بود و حتی همین پول کم هم برامون خیلی زیاد به نظر میومد ، بالاخره باید از یه جایی شروع میکردیم و نمیشد از همون ابتدا توقع حقوق و مزایای بالا داشت و به نظرم شاید مهم ترین دلیل بیکاری جوونای تحصیل کرده ی امروز  همین سطح توقعات بالا باشه و اینکه حاضر نیستن از کم شروع کنند . خلاصه کارمونو شروع کردیم بهمون یک دوره آموزشی درب و داغون داده شد و قرار شد توی ۳ روز ویدیوها رو ببینیم بعد از گذشت سه روز دوباره رفتیم پیش کارفرما ،  بهمون یک پروژه داد و گفت توی یک هفته باید انجامش بدید و ادعا میکرد که نوشتن این پروژه کار یک روزشه که البته بعدا فهمیدم که ایشون در زمینه طراحی سایت با Mvc اصلا تسلط نداشت و حسابی چاخان کرده بود :/

ادامه دارد.


قطعا یکی از بهترین تصمیم هایی که سال گذشته گرفتم قطع ارتباط کاری با شرکت بود ، وقتی از حال و روز بچه‌های شرکت می پرسم می بینم که چندان اوضاعشون خوب نیست مثلا تا به امروز حقوقشون داده نشده و هم چنان دارن روی پروژه هایی کار میکنند که اصلا معلوم نیست براشون چه اتفاقی خواهد افتاد و شاید مثل بقیه پروژه ها یه گوشه انداخته بشه و هیچ استفاده ای ازشون نشه .

اینا همش به دلیل داشتن مدیریت فوق العاده ضعیفه و لاغیر.


۶ ماه اول سال ۹۸ رو با یک اتفاق تلخ و یک اتفاق خیلی شیرین دارم پشت سر میزارم :)

راجب اتفاق شیرین چیزی نمیگم انشالله ۶ ماه دوم سال رو هم به خیر رد کنیم و همچی خوب پیش بره اونوقت راجبش مفصل می نویسم :))

اتفاق تلخ هم ی ازم و یده شدن پولام به صورت اینترنتی بود که انشالله اونم ختم به خیر بشه و منم به پولم برسم البته هر اتفاق تلخی میتونه برات پر از تجربه باشه ، برای من پر از تجربه بود و باعث شد توی خرید کردن بیشتر دقت کنم . فردام باید برم دادگاه ببینم چی پیش میاد :)


وقتی فکر انجام دادن یه کاری میاد توی ذهنم تا زمانی که انجامش ندم آروم نمیشم و کمی عجولم ، هفت ماهه به دنیا نیومدم ولی مامانم میگه دو هفته زودتر به دنیا اومدی عجله داشتی D:

تا اومدم بنویسم ، امروز خداروشکر تونستم یه کار خیلی کوچیک برای اون بچه ها انجام بدم ساعت از 12:00 گذشت و وارد روز جدیدی شدیم :)

خلاصه که نمی دونید چقدر ذوق کردند ، هر وقت به خوش حالیشون فکر میکنم ناخودگاه یه لبخند میاد روی لبم :)



گاهی وقتا چشم ها ، چیزهایی رو می بینه که نباید بی تفاوت از کنارش گذشت :)

مطمئنم که این دیدن ها اتفاقی نیست کار خداست :))

یه مدته که صبح ها که میرم بیرون از خونه ، توی مسیر و نزدیک خونمون ، خانواده ای رو می بینم که احساس میکنم اوضاع زندگیشون چندان خوب نیست با سه تا بچه ی کوچیک زندگی میکنند توی یه ساختمان نیمه کاره و یه اتاق کمتر از ده متر و مطمئنا بدون هیچ امکانات رفاهی.

دقیقا نمی دونستم که چنتا بچه ی کوچیک بودن و چنتا دختر و چنتا پسر ، امروز یه حسی بهم گفت برو آرزو حتما بچه ها رو می بینی می خواستم دقیق بدونم چه سنی دارند و چه جنسیتی و اصلا چنتان ، تا بدونم باید چیکار کنم برای خوش حال کردنشون :)

رفتم و دیدمشون توی کوچه جلوی همون خونه نیمه کار ، سه تا بچه کوچیک زیر 7 سال ، نرفتم جلو فقط از دور دیدمشون ، دوست دارم وقتی برم جلو که چیزی داشتم برای نشوندن یه لبخند کوچیک روی لبشون.


+ این عکسم از دور گرفتم تا بتونم سنشونو تخمین بزنم. مشخصه که توی شرایط خوبی نیستند.


خدا میدونه چنتا بچه ، حتی با شرایط بدتر از این توی این کشور زندگی میکنند بیایم کمی به آدم هایی که اطراف محل زندگیمون هستند دقیق تر نگاه کنیم و ساده و بی تفاوت از کنارشون رد نشیم شاید بتونیم یه گره کوچیک از مشکلاتشونو حل کنیم و یا حتی یه لبخند به بچه های کوچیک هدیه کنیم .


یادمه از بچگی همیشه عاشق کارهایی بودم که انجام میدادم و همیشه سعی میکردم که اون کارو به بهترین شکل ممکن انجام بدم تموم وجودمو گاهی برای اون کار میزاشتم فرقی هم نمیکرد که کاری که انجام میدم برای خودم باشه یا کس دیگه ای

حتی وقتی برای بچه های فامیل کاردستی درست میکردم و یا نقاشی میکشیدم سعی میکردم بهترین باشه ، وقتی تصمیم گرفتم توی بچگی یه خونه شبیه خونه ی سفیدبرفی و هفت کوتوله که توی کتاب داستانم بود درست کنم تموم تلاشمو کردم که حتی از اون خونه بهتر باشه ، درهای خونه باز و بسته میشد و با یه چوب از داخل قفل میشد حتی توی طراحیم به روشنایی خونه هم فکر کرده بودم و از این لامپ کوچیکا و سیم و کلید خریده بودم تا خونه همیشه روشن بشه :)))

وقتی برای عروسک هام لباس می دوختم همیشه با دقت کارمو انجام میدادم و لباس های عجیب غریب و مد روز براشون میدوختم ، همیشه خاله ام که خیاطه کارمو تایید میکرد.

همیشه توی مدرسه کاردستی ها و نقاشی ها و طراحی هام جزء بهترین کارها بود چون با تموم وجودم اینکارو انجام میدادم و واقعا برام لذتبخش بود و هست حتی یادآوریشون هم لذت بخشه :)

حتی توی دانشگاهم برای انجام دادن پروژه هام تموم وجودمو میزاشتم حتی سخترین پروژه ها هم روی منو کم نمیکرد :)))

یادمه توی درس آزماشگاه سیستم عامل پروژه ای رو انجام دادم که استادمون میگفت توی تموم سال های تدریسش هیچ دانشجویی نتونسته انجام بده D:

خوش حالم که از بچگی اینطوری بزرگ شدم و یاد گرفتم که همیشه هر کاری رو با تموم وجودم انجام بدم تا بهترین نتیجه رو برام داشته باشه.


  چند وقت پیش قرار شد با یه آقایی به عنوان راهنما و مشاور توی یه پروژه همکاری کنم ایشون ماجرای پروژه رو تعریف کردند و به من این اطمینان رو دادن که بابت پرداخت هزینه ها نگرانی نداشته باشم ، من هم پروژه رو جدی گرفتم زمان گذاشتم و یکسری بررسی های اولیه رو انجام دادم تا بتونم با شروع پروژه به ایشون کمک کنم ، اما متاسفانه بعد از هر تماس تلفنی ماجرا جور دیگری تغییر میکرد تا رسید به کنسل شدن پروژه و اینکه بریم سراغ پروژه های دیگه ای که به من پیشنهاد شده ، حس فوق العاده بدی داشتم چون کاری ک هنوز جدی نبود رو جوری جلوه داد که انگار همچی قطعی هست و اخرشم کنسل شد ،  این تجربه ای شد که دیگه پروژه دورکاری قبول نکنم ، چرا ادم ها توی کارشون صادق نیستند و در شروع کار میخوان تو رو گول بزنند واقعا چرا ؟؟؟؟؟؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Douglas musicmfazel احیا معیار دانش وب‌ نوشت شخصی مهدی به‌کار نقاشی Tina David فروشگاه اکارینا ساز کهن و زیبا